خود مادر پنداری

متن مرتبط با «مهری ماه در حریم سلطان» در سایت خود مادر پنداری نوشته شده است

درد ، رنج و پذیرش

  • به صفحه 32 کتاب میرسم، کتاب رو میبندم و اجازه میدم در افکاری غرق بشم ک پیش از این از اون ها فقط رد شدم.حدودا 24 سالم بود پسری که توی دانشگاه عاشقش شدم رو با دختری دیگه دیدم و بعد از اون کارهایی کردم که حتی از نظر خودم هم منطقی نبود.  احساسات عمیقم که تا اونموقع حتی متوجه شون نبودم شروع کردن به زبانه کشیدن. یک همکلاسی در جواب دیگری گفت: مگه تو حسودی.. و برای اولین بار جرقه ای در من شکل گرفت و برای اولین بار همه چیز معنی داد و منطقی به نظر رسید .  من در آستانه 24 سالگی متوجه شدم" احساساتم رو نمیشناسم و نامی براشون ندارم" فرقی نداره چند بار اسم چه احساساتی رو شنیده باشی، اگر اون رو درک نکنی در واقع هیچ معنی نداره . این چیزی بود که فهمیدم و این چیزی بود که ضربه شدیدی به من زد. فهمیدم اگر تا قبل از این میتونستم حداقل شناخت رو از روح و روان و احساسات خودم داشته باشم احتمالا با کمترین اسیب ممکن از منجلابی که توش غرق شده بودم بیرون میومدم وحداقلش اینقدر احساس حماقت نمیکردم.  امشب بعد از خودن همین چند صفحه از کتاب فهمیدم فرق درد با رنج در چیه ظاهرا درد مربوط تمام چیزهاییی که میتونیم از دست بدیم میشه .رنج شامل انکار چیزهایی که از دست میدم و ادامه دادن به انکارش هست . فهمیدم ما رنج رو به وجود میاریم کاملا خود خواسته و تنها راه حل، پذیرش واقعیته.  اینکه در نهایت چیزی که از دست میدیم رو "از دست میدیم" و تا وقتی قبولش نکنیم هیچ راهی به جلو تر رفتن نداریم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این ماهی کوچک بدجوری میترسد

  • این ماهی سیاه کوچک بدجوری از تنهایی میترسد، این روزها مدام بغض میکند و هی قلبش مچاله میشود ... مچاله میشود..., ...ادامه مطلب

  • ماهی سیاه کوچولو

  • این اسم و انتخاب کردم و فک کنم بار ها و بارها هم این اسم و انتخاب خواهم کرد«ماهی سیاه کوچولو»  میخواستم مث اون باشم بجنگم، قوی باشم ، آرزو داشته باشم، شجاع باشم و به تلاشم ادامه بدم. میخواستم از برگه بیام بیرون برم تا به اقیانوس برسم.  ماهی سیاه کوچولو بهم بگو چرا شبیه تو نشدم؟ منم یه ماهی ام اما یه ماهی بیرون از آب داره ذره ذره جون میده ماهی جون کاش بیای نجاتم بدی دستمو بگیری ببریم تا رودخونه تا دریا تا اقیانوس..., ...ادامه مطلب

  • نگه فکنی به اندرون

  • (عکس کاملا بی ربط به متن) اخیرا دارم کتاب"نیمه تاریک درون "رو میخونم. یه جاهایی  آخرای فصل پنجش مجبوری یه عالمه صفت بد و با صدای بلند به خودت نسبت بدی و بخونی،تا ببینی از دست کدومش بیشتر عصبانی میشی و اگه کسی بهت اونو بگه ناراحتت میکنه، واسه اینکه بت, ...ادامه مطلب

  • نامه ای به یک ماهی

  • آدمهایی مثل ما بلد نیستند خوب حرف بزنند، میدانی ماهی جان، حرفها بالا میآیند بالا می آیند میجوشند مثل یک چشمه ی اتشفشانی که صخره ها رویش را گرفته اند، اما بیرون نمیریزند ، بلد نیستند چطور راه خودشان را پیدا کنند،  تازه اگر هم پیدا کنند از کجا معلوم از راه درست امده باشند؟ ماهی جان ما که بلد نیستیم حر, ...ادامه مطلب

  • پست های روح و روان خوب کن شماها

  • یک کوچولو اشک ریخته بودمو یک کوچولو هم دلم برای بابا جانم تنگ شده بود ، اومدم وبلاگو باز کنم براتون یه طومار احساسی و طغیانی و اینا از خودم بنویسم، بعدش گفتم نه بزار اول ببینم بچه ها چه پستایی گذاشتن، عاقا بنده  از هر کی که پست بهاری گذاشته عمیقا تشکر میکنم:)) انچنان با سرعت حالم خوب شد اصن خودم توش, ...ادامه مطلب

  • ماهی قرمز کوچولو درس کردم:))

  • تق تق تق :/  چند هفتست انقد این صدا تو مغزم تکرار شده ‘شده ملودی پس زمینم:))  حالا اینکه چراااا  خودش جریان داره , از اون جایی که بنده فارغ التحصیل صنایع دستی میباشم این عِرقه کار دستیم اجازه نداد که بیکار بشینم و جهت عید و هفت سین و اینا دست بکار نشم ,پس شروع کردم به سفارش دادن کاشی های رنگی و تق تق تق شکستنشونو درست کردن آینه و هفت سین بعد که دوستا و آشنا ها کارامو دیدن  سفارشاتشون به سوی بنده سقوط کرد:))  یک عدد ماهی کمردرد گرفته و تاول زده زخم و زیلی شده هستم:دی اینم اخرین دسترنجمه ک تموم هم نشده^_^                           , ...ادامه مطلب

  • ای ام ریلی ریلی ماهی

  • نمیدونم تا حالا گفته بودم من واقعن ماهی هستم؟ منظورم این ماهی تو آب نیستا ! منظورم اینه جدی جدی اسمم ماهیه:/ینی اینقدر همه ماهی صدام کردن اگه اسممو صدا کنن یه ذره طول میکشه تشخیص بدم با منن! مثلا همین دیشب شوهر خالم که گفت :ماهی جان کاری ندای عزیزم خدافس؛من داشتم به این فک میکردم که چی شد اینقد طبیعی  شدم ماهی:/, ...ادامه مطلب

  • خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت:))

  • خانم جریمی گفت: به چی داری میخندی؟  گفتم: قبلنا فکر میکردم دنیا از رو قبیله ها تقسیم میشه. قبیلهی سیاها و قبیله ی سفیدا. قبیله ی سرخ پوستا و قبیله ی سفید پوستا. ولی حالا میفهمم درست نیس. دنیا فقط به دو تا قبیله تقسیم میشه: قبیله ی آدمایی که بیشعورن  و قبیله ی آدمایی که بی شعور نیستن. از کلاس رفتم بیرون.توی دلم دوست داشتم بزنم زیر آواز و بزن و بکوب کنم... +اسم کتاب همون عنوانه پستمه نوشته ی شرمن الکسی و با ترجمه ی رضی هیرمندی از نظر من عالی بود:/ واقعا عالی بود هیچی نمیگم فقط بخونینش ,خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست وقت,خاطرات صد در صد واقعي يك سرخپوست وقت,خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست وقت دانلود ...ادامه مطلب

  • بابا لنگ درازه پیر دریایی!

  • 1.یک جورهایی اروم و قرار ندارم ، همش یک چیزی ته وجودم وول میخوره میگه هنوز نباید بخوابی هنوز یه کاری برا انجام دادن هست. ولی هر چی کتاب میخونم یا فیلم میبینم یا به کارهام میرسم انگار قرار نیست این چیزه که تو وجودم که همش باهام حرف میزنه، خفه شه:/  2.از یه طرف هم مجبور شدم تخت دو نفره ی  بزرگه مناسب قلت خورنمو با خواهرزادم سهیم بشم:/چیز وحشتناکیه :|  3.تاحال واقعا به معنی اینکه عشق با دوست داشتن چه تفاوتی داره فکر کردین؟ ینی منظورم اینه ما هممون کلی رویا برا خودمون بافتیم کلی در مورد عشق و دوست داشتن چیز خوندیم و کلی از آدمای بزرگ حرف در موردش بلدیم ، ولی گمونم خیلی باید بگزره که آدم واقعا یاد بگیره این تفاوت بین دو حس رو . خودمم مطمعن نیستم ولی یه جورایی گمونم درکش کردم. تجربش کردم.عشق واقعا نابه ولی دوست داشتن یه جورای خاصی شریفه:) و مث یه آدم سر بزیر و مودب همیشه منتظر بوده تا نوبتش بشه.  4.خب مطمعنم خیلیا پیرمرد و دریا رو خوندن . باید اعتراف کنم بنده تا همین امشب چشمام راضی نمیشد بخونتش:دی  نه اینکه بدم بیادا فقط همیشه نسبت به کتابایی که مطمعنم خیلی خوبن تنبلی دارم هی برا خوندنشون ز, ...ادامه مطلب

  • مهری ماه

  • مینشینیم پشت میز همیشگی, فضای کافه برایمان بوی کهنگی میدهد همان لامپ های شکل فنجان قهوه ک بالای سرمان آویزان است و همان میز های چوبی که صد ها عکس را پشتشان خاطره کرده بودیم. نگاهت میکنم و برایم از آن لبخند های دندان نمایت میزنی ,میخندم و لپت را میکشم و تو مثل همیشه به من میگویی"جون جون":) با دل و جان, بعد آه میکشی ,مثل تمام وقت هایی ک آه میکشی و نگاهت سر در گم میشود و من میدانم صد تا حرف نگفته داری ک باید به زور از توی حلقت بکشم بیرون, دل کوچکت..(اینجا را نمیدانم چه بنویسم , زلال از محبت؟پر از عشق؟مملو از خوبی؟تو یک جور هایی همه ی اینهایی و هیچکدامی , یک جور خاصی فقط مخصوص خودت)همه ی اینها سی ثانیه بیشتر دوام نمیاورد و تو دو باره میخندی و میخواهی برایم "لیلا"را بگذاری و بشکن های ریز بزنی و قسمت های مهم آهنگ را با جملات نا مربوط پر کنی:)) بعد سر هر جمله ات اول فعل بیاوری بعد کلمه را و همه را به اشتباه بیندازی و کلمه های جدید اختراع کنی(مثلا گفتن بستنی ممنوع است فقط"فیقی":دی) بعد سیگارت را از کیفت در بیاوری و بگویی میکشی؟ و فقط وقتی میگویی "خودت خنگی"من میدانم که یک خنگ بازی اساسی در آور,مهری ماه سلطان,مهری ماه,مهری ماه در حریم سلطان ...ادامه مطلب

  • وقتی زیاد درس میخونم اینشکلی میشم:))

  • آیا میدانستید کاشی فراورده ای سرامیکیست که در درجه حرارت کافی به حالت نیمه شیشه ای در آمده؟ آیا میدانستید کاشی هفت رنگ از ابداعات دوره ی صفوی است؟ اصن آیا میدانید کاشی هفت رنگ چیست؟ نمدانید؟ من هم به شما نمیگویم:دی آیا میدانید کسی که مدام از این چیزها در مخش فرو میکند عاقبت مخش گوزیده و قاط میزند؟:دی آیا میدانید ک من الان قاطی کردم که کدام کاشی مربوط به کدام دوره و بالعکس است؟:)) پ.ن:یه عالمه خشت کاشی(خشت گلی )مربع مربع رو کنار هم مثه صفه شطرنج تصور کنین خب؟ همه این ها کنار هم روشون نقاشی میشه مث تیکه های پازل اما با لعاب های رنگی! جوری که تیکه ها مکمل هم باشن . بهش میگن کاشی هفت رنگ چون یه عالمه رنگ توش بوده :)) به همین سادگی بهمین خوشمزگی. , ...ادامه مطلب

  • خود مادر پنداری

  • دو سه روزی هست که نقل مکان موقتی را ب خانه خواهر گرامی انجام داده اممم تا خواهرانه دختر خاله انه  دو سه روزی دور هم باشیم  و حظور بهم رسانیم و این حرفا:)) حالا هی دو سه روزی هست که عین میرزا بنویس  مدام توی ذهنم یادداشت میکنم : 'من به بچم اینا رو یاد میدم' ' من با بچم اینطوری رفتار میکنم' 'من بچم و این کلاس میفرستم' 'من با بچم اینجوری حرف میزنم' و یه عالمه از این منم منما:دی حالا علت در کجا یافت میشه؟ علت را در خواهر زاده گرامی میتوان یافت که مثل چیز ب بنده چسبیده است و با صبر و تحمل تمام مدامن سعی میکنم بهش نپرم و مدام ب خودم یاد اوری میکنم تو سن حساسیه آدم باش:/ شما هم برای بچه ی نداشتتون برنامه ریزی میکنین؟  برای حرکاتش؟لبخنداش؟ رفتاراش افکارش؟ از وقتی اینجوری میخم ب بچم!گیر کردم، مدام جمله هایی که توی کتاب پیامبر از جبران خلیل جبران جلوی چشم وا میره که میگفت بچه از وقتی به دنیا میاد دیگه مال تو نیست مال خودشه باید نفس بکشه و بهش اجازه بدی رفتار و افکار خودشو داشته باشه تو صاحبش نیستی، ی جورایی این مظمون حرفش بود یادمه اونموقع خیلی روم تاثیر گذاشت ، حالا ک دوباره فکر میکنم بیشتر تر , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها