دوستانه

ساخت وبلاگ

زنگ زدم تا حالشو بپرسم ،شنیده بودم عجیب حال روحیش خرابه ، چهار تا بوق ک خورد گوشی و برداشت :پرسیدم چطوری عزیزم ؟ خوبی؟ بچه ها میگن حالت خوش نیست بعیده از تو چت شده؟ 

انگار منتظر بود صدامو بشنوه بغض کرد زد زیر گریه هر چی بهش گفتم چی شده جواب نمیداد ، ارومش کردم مجبورش کردم حاظر شه گفتم میرم دنبالش باید باهام حرف بزنه باید بریزه بیرون باید حالش خوب شه ، نیم ساعت بعد دستاشو گرفته بودم و درداش گوش میدادم به اشکاش به دنیاش هنوز بغض داشت، گفت میشه سیگار بکشیم، گفتم اره چرا که نه  بعد دور زدیم حرف زد انقد حرف زد به سیگارامون پک زدیم تا اروم شد تا خالی شد انگار با حرفای اون منم خالی میشدم انگار اون هر چی بیشتر میگفت من بودم ک بهتر میشدم ، اخرش دردهاش شد خاطره خاطره ها شد روزمره ها بعد خندیدیم به همه چیز دوباره داشت خودش میشد و من راضی بودم وقتی بغلم کرد و گفت مرسی ک هستی مرسی ک پیشمی نمیتونستم لبخند نزنم نمیتونستم حس های خوبی و که بهم میداد ندید بگیرم محکم فشارش دادم...

خود مادر پنداری...
ما را در سایت خود مادر پنداری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahi-siah9 بازدید : 169 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:03