کهنه های بیاد ماندنی...

ساخت وبلاگ

کاغذ هایم را در آوردم...لبه های بعضی هاشان تا شده بود بعضی هاشان جمع شده بود مثل یک تاول ک تازه خشک شده باشد ، زردی گوشه هایشان در چشمم میماند ، همه  آنها یادگاری آن سیلی بودند که خانه ام را با زندگی ام یکجا شست و برد.برگشتم به عقب ،مثل فیلم های سیاه سفید صبح روزی که چشم باز کردم و همه جا خیس بود اتاق ،حال،آشپزخانه، تو...من.همسایه ها در میزدند و من هر چه تو را تکان میدادم بیدار نمیشدی .بیدار نمیشدی . بیدار نمیشدی...آه نه اینکه بمیری!نه !(به گوشه های زرد کاغذ ها لبخند میزدم کاش حداقل طوری ات شده بود!)همسایه ها در میزدند و وحشت ذره ذره مرا میبلعید با زندگی ام چ کنم،با تو چه کنم که این گوشه ی زندگی ام بیدار نمیشدی !آمده بودی نجاتم دهی آمده بودی آرامشم باشی نه وحشتم ،تو نفهمیدی ،اما یک تکه از علاقه ام ،یک تکه از وجودم آن صبح غرق شد آن تکه که دلم برایش تنگ میشود...پا شدم در را باز کردم ،نگذاشتم کسی تو را ببیند مبادا بدانند و این ننگ بر دامانم بماند که پشت و پناهم بیدار نمیشود که کمکم کند ،گفتم تنهایم گفتم خودم از پسش بر میآیم گفتم چیزی نشده مبادا بغض پشت پلکهایم فرو بریزد ...
تو نفهمیدی من اما مردم و زنده شدم وقتی کف اشپژخانه را ،فرشها را،تمام کاغذ هایم نقاشی هایم تابلو ها را که گوشا ی اتاق بی در و پیکرم گذاشته بودم نجات میدادم .داشتم ذره ذره ذره خودم را نجات میدادم ...داشتم زاویه های تیز شکسته ی خودم را چسب میزدم ...
بعد از ساعتها بیدار شدی...برای تو اتفاقی نیافتاده بود .مست بودی از شب خوبی که داشتی ..لبخند زدی گفتی ببخشید خیلی خوابم میومد ،خیلی مهم بود؟
گوشه ی چشمم میپرید سرم را انداختم پایین بغضم را قورت دادم گفتم  نه همه چی خوبه...

خود مادر پنداری...
ما را در سایت خود مادر پنداری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahi-siah9 بازدید : 173 تاريخ : شنبه 29 آبان 1395 ساعت: 6:04